▓█♦OnYx♦█▓
خوشبختی... خوشبختی، ساختن عروسک کوچکیست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر... به همین سادگی، خوشبختی همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است... قسمت بعدیش قشنگه تو ادامه مطلبه حتما بخونینش... یه داستان پندآموز دیگه... ... وحالا داستان: روزی کسی به خیام خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت، گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من، چه زمانی درگذشت ؟؟؟!!! بازم داستان... یه داستان طنز دیگه براتون آماده کردم...خیلی باحاله... این داستان طنز درباره ی اینه که اگر کریستوف کولمب زن داشت چی میشد؟؟؟ ... و حالا داستان: اگر کريستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود، ممکن بود هيچگاه قاره امريکا را کشف نکند!!! چون بجاي برنامه ريزي و تمرکز در مورد يک چنين سفر ماجراجويانه اي، بايد وقتش را به جواب دادن به همسرش در مورد سوالات زير مي گذراند: ........ بقیه داستان در ادامه مطلب...
خوشبختی، نامهای نیست که یک روز، نامهرسانی، زنگ در خانهات را بزند و آنرا به دستهای منتظر تو بسپارد
به خدا به همین سادگی؛
اما یادت باشد که جنس آن خمیر، باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هالهای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیدهی ادراکناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟؟؟...
Power By:
LoxBlog.Com |